امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Coach

koʊtʃ kəʊtʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    coached
  • شکل سوم:

    coached
  • سوم‌شخص مفرد:

    coaches
  • وجه وصفی حال:

    coaching
  • شکل جمع:

    coaches

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable B1
مربی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در اینستاگرام
- The football coach was pleased with the team's performance in the game.
- مربی فوتبال از عملکرد تیم در بازی راضی بود.
- The tennis coach gave his players feedback on their technique during practice.
- مربی تنیس در طول تمرین به بازیکنانش درمورد تکنیکشان بازخورد داد.
- a football coach
- مربی فوتبال
- dance coach
- مربی رقص
noun countable
اتوبوس
- The coach was filled with tourists eager to explore the city.
- اتوبوس پر از گردشگرانی بود که مشتاق بودند شهر را بگردند.
- The coach was delayed due to heavy traffic on the highway.
- اتوبوس به خاطر ترافیک سنگین بزرگراه تاخیر داشت.
noun countable
واگن
- The coach at the front of the train had a panoramic view of the countryside.
- واگن جلوی قطار دید وسیعی از حومه‌ی شهر داشت.
- The coach closest to the locomotive was designated for passengers with disabilities.
- واگن نزدیک به لوکوموتیو برای مسافران دارای معلولیت طراحی شده بود.
noun countable
کالسکه
- The coach was pulled by two strong horses.
- کالسکه توسط دو اسب نیرومند کشیده می‌شد.
- The coach was a symbol of wealth and status.
- کالسکه نماد ثروت و منزلت بود.
verb - intransitive verb - transitive
مربیگری کردن، سرپرستی کردن، معلمی کردن، رهبری کردن، تربیت کردن، تعلیم دادن
- These singers have been coached by a famous master.
- این خوانندگان توسط استاد معروفی تعلیم یافته‌اند.
- He has been coaching our football team for years.
- او سال‌هاست که تیم فوتبال ما را سرپرستی می‌کند.
noun uncountable
بلیط یا صندلی ارزان هواپیما
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد coach

  1. noun instructor, usually in recreation
    Synonyms: drill instructor, educator, mentor, physical education instructor, skipper, teacher, trainer, tutor
    Antonyms: player, pupil, student
  2. noun carriage
    Synonyms: bus, car, chaise, charabanc, fourwheeler, gocart, perambulator, stage, tallyho, train, vehicle, victoria
  3. verb instruct, usually in recreation
    Synonyms: break in, cram, drill, educate, hone, lay it out for, lick into shape, prepare, pull one’s coat, put through the grind, put through the mill, ready, school, teach, train, tutor
    Antonyms: accept, learn, listen

Collocations

  • coachload

    (به اندازه‌ی ) یک اتوبوس پر

Idioms

ارجاع به لغت coach

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «coach» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/coach

لغات نزدیک coach

پیشنهاد بهبود معانی