امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Company

ˈkʌmpni ˈkʌmpni
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    companies

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable A2
کسب‌وکار شرکت، انجمن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- the National Oil Company
- شرکت ملی نفت
- The company has been in business for over 50 years.
- این شرکت بیش‌از ۵۰ سال است که در تجارت است.
noun uncountable B2
همراهی، مصاحبت، هم‌صحبتی، هم‌نشینی، معاشرت
- I enjoy her company.
- از همراهی با او لذت می‌برم.
- Her company always brightens my day.
- مصاحبت او همیشه روز من را روشن می‌کند.
noun countable
هنر گروه هنرپیشگان، گروه (هنری)
- a theatrical company
- گروه (هنرپیشگان) تئاتر
- The ballet company traveled around the world to showcase their talent.
- این گروه باله به سراسر جهان سفر کرد تا استعداد خود را به نمایش بگذارد.
noun countable
(نظامی) گروهان (دربرگیرنده‌ی تعداد زیادی سرباز)
- company commander
- فرمانده‌ی گروهان
- The company of soldiers marched in perfect formation.
- گروهان سربازان با آرایش کامل رژه رفتند.
noun countable
مهمان، همراه، هم‌صحبت، هم‌نشین
- We are having company tonight.
- امشب مهمان داریم.
- Avoid evil company!
- از هم‌نشین بد بپرهیز!
noun countable uncountable
گروهی از افراد، جمعی از افراد، شرکا
- Morteza Anwary and Company
- مرتضی انواری و شرکا
- The company of friends gathered around the campfire.
- گروهی از دوستان دور آتش جمع شده بودند.
verb - transitive
همراهی کردن، همراه بودن
- I will company you to the store later.
- بعداً شما را به فروشگاه همراهی خواهم کرد.
- Will you company me to the doctor's appointment?
- آیا من را در جلسه‌ی ملاقات دکتر همراهی می‌کنید؟
verb - intransitive
معاشرت کردن، رابطه داشتن، وقت گذراندن (با کسی)
- We decided to company at the bar after work for a drink.
- تصمیم گرفتیم بعداز کار برای نوشیدنی در بار معاشرت کنیم.
- The two friends would frequently company at the café to catch up.
- این دو دوست مرتباً در کافه وقت می‌گذرانند تا به نتیجه برسند.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد company

  1. noun crowd of people
    Synonyms: aggregation, assemblage, assembly, association, band, body, circle, clan, clique, club, collection, community, concourse, congregation, convention, corps, cortege, coterie, crew, ensemble, gang, gathering, group, horde, jungle, league, mob, muster, order, outfit, pack, party, retinue, ring, ruck, set, team, throng, troop, troupe, turnout, zoo
  2. noun business concern
    Synonyms: association, business, concern, corporation, enterprise, establishment, firm, house, megacorp, multinational, outfit, partnership, syndicate
  3. noun social friend, guest
    Synonyms: boarder, caller, companionship, cortege, party, presence, retinue, society, visitor

Collocations

Idioms

  • bear company

    همراهی کردن، ملازمت کردن

  • keep company

    1- (با: with) هم‌نشینی کردن، مصاحبت کردن با، معاشرت کردن با2- همراهی کردن، به همراه رفتن

  • keep (a person) company

    1- نزد کسی ماندن، تنها نگذاشتن 2- همراهی کردن

  • part company

    1- (با: with) ترک هم‌نشینی کردن، ترک رابطه کردن 2- جدا شدن (و در دو جهت مختلف رفتن)

    از هم جدا شدن

  • keep someone company

    کسی را همراهی کردن، با کسی مصاحبت کردن

  • a man is known by the company he keeps

    انسان را از روی دوستانش می‌توان شناخت.

  • misery seeks company

    سوته‌دلان دور هم جمع می‌شوند، آدم مصیبت‌دیده با مصیبت‌دیده محشور می‌شود

ارجاع به لغت company

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «company» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/company

لغات نزدیک company

پیشنهاد بهبود معانی