امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Concomitant

kənˈkɑːmət̬nt kənˈkɒmɪtənt
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

adjective noun countable formal
هم‌آیند، همراه، هم‌زمان، پیوسته، ضمیمه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- bureaucracy and its concomitant dangers of corruption and delay
- دیوان‌سالاری و خطرات هم‌آیند آن که عبارت‌اند از: فساد و تأخیر
- Dissatisfaction is a common concomitant of adolescence.
- ناخشنودی معمولاً با بلوغ همراه است.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد concomitant

  1. adjective contributing, accompanying
    Synonyms: accessory, adjuvant, agreeing, ancillary, associated with, associative, attendant, attending, belonging, coefficient, coetaneous, coeval, coexistent, coincident, coincidental, collateral, complementary, concordant, concurrent, conjoined, conjoined with, connected, contemporaneous, contemporary, coordinate, corollary, coterminous, coupled with, fellow, incident, in tempo, in time, isochronal, isochronous, joint, satellite, synchronal, synchronous, synergetic, synergistic
    Antonyms: accidental, chance, unrelated

لغات هم‌خانواده concomitant

ارجاع به لغت concomitant

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «concomitant» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/concomitant

لغات نزدیک concomitant

پیشنهاد بهبود معانی