معنی conjoin به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

kənˈdʒɔɪn kənˈdʒɔɪn

آخرین به‌روزرسانی: ۱۳ آذر ۱۴۰۲

گذشته‌ی ساده:
conjoined
شکل سوم:
conjoined
سوم‌شخص مفرد:
conjoins
وجه وصفی حال:
conjoining

معنی‌ها و نمونه‌جمله

verb - transitive

پیوستن، وصل کردن، قرین شدن، مقترن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

- The belief in God is conjoined with a belief in afterlife.

- اعتقاد به خدا با اعتقاد به عالم باقی توأم است.

verb - intransitive

پیوستن به هم برای هدف مشترک

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد conjoin

verb To bring or come together into a united whole

Synonyms: join, marry, wed, coalesce, combine, compound, concrete, conjugate, connect, consolidate, couple, link, get-married, meld, unify, unite, yoke, hook up with, get hitched with, espouse
verb To unite or be united in a relationship

Synonyms: connect, affiliate, ally, associate, bind, combine, join, link, relate

Antonyms: disjoin

ارجاع به لغت conjoin

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «conjoin» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۸ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/conjoin

لغات نزدیک conjoin

پیشنهاد بهبود معانی

اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

حاشاپذیر حرف ربط همپایه حرق حرکت کردن با زحمت حرکت کردن باخشونت حساب شدنی حشیشه البرق حفظ کردن از حرارت حق الامتیاز نفت حق به جانب کردن حقیرشماری حلقاویز کردن حلقه پیستون حمام کردن حمله متقابل