معنی constitutive به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

kənˈstɪtjʊtɪv kənˈstɪtjʊtɪv

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

adjective

(جزء، عنصر) سازنده، تشکیل‌دهنده، به‌وجود آورنده، پدید‌آرنده، (مشخصه) ذاتی، اصلی، اساسی، بنیادی

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

- constitutive equations

- معادله‌های ساختمندی

- a constitutive property of all electrolytes

- خصوصیات ساختمانی همه‌ی الکترولیت‌ها

adjective

اجرایی

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد constitutive

adjective Constituting or forming part of the essence of something

Synonyms: constitutional, basic, essential, organic, fundamental, integral, vital, constituent

ارجاع به لغت constitutive

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «constitutive» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/constitutive

لغات نزدیک constitutive

پیشنهاد بهبود معانی

اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

حاشاپذیر حرف ربط همپایه حرق حرکت کردن با زحمت حرکت کردن باخشونت حساب شدنی حشیشه البرق حفظ کردن از حرارت حق الامتیاز نفت حق به جانب کردن حقیرشماری حلقاویز کردن حلقه پیستون حمام کردن حمله متقابل حوزه فرعی حکم اتهام حکم تملک موقت حکم کردن از پیش حکمت ارسطو حیران کردن حیفا حیوان ابرش حیوانی کردن حلقه زینتی حس باصره حرکت کردن با تکان های تند و ناگهانی