امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Disentangle

ˌdɪsənˈtæŋɡl ˌdɪsənˈtæŋɡl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    disentangled
  • شکل سوم:

    disentangled
  • سوم‌شخص مفرد:

    disentangles
  • وجه وصفی حال:

    disentangling

معنی و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive adverb
از گیر درآوردن، رها کردن، باز کردن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- to disentangle a skein of yarn
- کلاف کاموا را از پیچیدگی درآوردن
- The details of your story are confusing and in need of being disentangled.
- جزئیات داستان شما گیج‌کننده است و نیاز به بازآرایی دارد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد disentangle

  1. verb unwind, disconnect; solve
    Synonyms: bail one out, clear up, detach, discumber, disembroil, disencumber, disengage, disinvolve, emancipate, expand, extricate, free, let go, let off, loose, open, part, resolve, separate, sever, simplify, sort out, sunder, unbraid, undo, unfold, unravel, unscramble, unsnarl, untangle, untie, untwine, untwist, work out
    Antonyms: entangle, entwine, twist, wind

ارجاع به لغت disentangle

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «disentangle» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۶ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/disentangle

لغات نزدیک disentangle

پیشنهاد بهبود معانی