امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی
استفاده کن

    Exploded

    American: ɪkˈsploʊd British: ɪkˈspləʊdɪd
    آخرین به‌روزرسانی:
    |

    • سوم‌شخص مفرد:

      explodes

    • وجه وصفی حال:

      exploding

    معنی و نمونه‌جمله‌ها

    adjective B1
    منفجرشده

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    فست دیکشنری در اینستاگرام
    - the exploded ship
    - کشتی منفجرشده
    - the exploded nuclear reactors
    - رآکتورهای هسته‌ای منفجرشده
    پیشنهاد بهبود معانی

    مترادف و متضاد exploded

    1. verb cause to burst with a violent release of energy
      Synonyms:
      blown blasted discharged erupted detonated exploded split ruptured popped collapsed fractured fired backfired refuted disproved flashed sprung fulminated mushroomed torpedoed convulsed deflated broken
    1. verb to cause to be no longer believed or valued
      Synonyms:
      discredited debunked deflated punctured
    1. verb discredit
      Synonyms:
      refuted angered confuted fumed raged seethed foamed burnt steamed bristled
      Antonyms:
      confirmed proven
    1. verb to increase or expand suddenly, rapidly, or without control
      Synonyms:
      mushroomed
    1. verb to become manifest suddenly and in full force
      Synonyms:
      erupted flared
    1. verb to come open or fly apart suddenly and violently, as from internal pressure
      Synonyms:
      burst blown popped busted

    لغات هم‌خانواده exploded

    ارجاع به لغت exploded

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «exploded» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/exploded

    لغات نزدیک exploded

    پیشنهاد بهبود معانی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    دودگیر دور از جاده دور از مد نظر دور افتاده کردن دور زدن یک مانع دور سر گردانی دور لگام دوران انتقاد دوران زوال دوران کیهان دوران خدمت نظام دوربین فیلمبرداری ویدیو و تلویزیون دورفتاده دورنما مانند دوره فروشی کردن دورگه شدگی دورین دوزندگی کردن دوست خواهروار دوطرفگی