امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Flinch

flɪntʃ flɪntʃ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    flinched
  • شکل سوم:

    flinched
  • سوم شخص مفرد:

    flinches
  • وجه وصفی حال:

    flinching
  • شکل جمع:

    flinchs

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun verb - transitive verb - intransitive
شانه خالی کردن، به‌خود پیچیدن، دریغ داشتن، بر کسی تنگ گرفتن کردن، فروگذاری، خودداری
- I flinch every time I hear a dentist's drill.
- هروقت صدای مته‌ی دندان‌ساز را می‌شنوم به خود می‌لرزم.
- When I touched his sore, he flinched.
- تا دست به زخمش زدم به خود لرزید.
- He pulled the trigger without flinching.
- او بی‌پروا ماشه را کشید.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد flinch

  1. verb shy away, wince
    Synonyms: avoid, balk, blanch, blench, blink, cower, cringe, crouch, draw back, duck, elude, escape, eschew, evade, flee, quail, recede, recoil, retire, retreat, shirk, shrink, shun, start, swerve, withdraw
    Antonyms: confront, face, meet

Collocations

ارجاع به لغت flinch

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «flinch» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۱ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/flinch

لغات نزدیک flinch

پیشنهاد بهبود معانی