امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Giddy

ˈɡɪdi ˈɡɪdi
آخرین به‌روزرسانی:

معنی و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive adjective
گیج، بی‌فکر، دوار، مبتلا به دوار سر، متزلزل

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

همگام سازی در فست دیکشنری
- The child was spinning so fast that he soon became giddy.
- کودک چنان تند دور خود می‌چرخید که به‌زودی سرش گیج رفت.
- to make giddy
- گیج کردن
- a giddy young girl
- دختر جوان سربه‌هوا
- a giddy height
- ارتفاع سرگیجه‌آور
- He drove at a giddying speed.
- او با‌سرعت گیج‌کننده‌ای رانندگی می‌کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد giddy

  1. adjective silly, impulsive
    Synonyms: bemused, brainless, bubbleheaded, capricious, careless, changeable, changeful, ditzy, dizzy, empty-headed, erratic, fickle, flighty, flustered, frivolous, gaga, heedless, inconstant, irresolute, irresponsible, lightheaded, punchy, reckless, reeling, scatterbrained, skittish, slaphappy, swimming, thoughtless, unbalanced, unsettled, unstable, unsteady, vacillating, volatile, whimsical, whirling, wild, woozy
    Antonyms: calm, careful, level-headed, sensible, serious

Collocations

ارجاع به لغت giddy

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «giddy» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/giddy

لغات نزدیک giddy

پیشنهاد بهبود معانی