معنی incidental به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

ˌɪnsəˈdentl ˌɪnsəˈdentl

آخرین به‌روزرسانی: ۱۲ آذر ۱۴۰۲

صفت تفضیلی:
more incidental
صفت عالی:
most incidental

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun adjective

فرعی، ضمنی، تابع، غیر‌مهم، اتفاقی، لازم، رخ‌دهنده، محتمل‌الوقوع

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

- salary and incidental benefits

- حقوق و مزایا

- troubles incidental to divorce

- دردسرهای منضم به (همراه) طلاق

- incidental expenses

- هزینه‌های اتفاقی

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد incidental

adjective related; minor

Synonyms: accidental, accompanying, adventitious, ancillary, attendant, by-the-way, casual, chance, circumstantial, coincidental, concomitant, concurrent, contingent, contributing, contributory, fluke, fortuitous, irregular, nonessential, occasional, odd, random, secondary, subordinate, subsidiary

Antonyms: basic, essential, fundamental, important, vital

ارجاع به لغت incidental

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «incidental» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/incidental

لغات نزدیک incidental

پیشنهاد بهبود معانی

اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

خاد خارج ازوصف خانه جنبا خانه شطرنج خاورسوی خاکروبه گردآوری کردن خاکسترگر خاکشیر مرتع ختام ختم گزاردن خدمت دوسره خراب نکردنی خرابی تدریجی خراشاندن با آلت زبر خراشاندن پوست خراشنده کردن خراشگذاری خراشیدگی بر پوست درخت خرامشگاه خرخنده کردن خرده زارع خز سمور آبی خزانگر خزدست خزه مردابی خسباندن خسپاندن تخم خسپانگر خشک افتادن خشک انداختن خصوصی کردن خط ترازنما درنمودار خط دو راهی خطاگونه خطگذار