معنی inhabitant به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

ɪnˈhæbɪtənt ɪnˈhæbɪtənt

معنی و نمونه‌جمله‌ها

noun countable

ساکن، اهل، مقیم، درزیستگر

- Every inhabitant here has an obligation to pay taxes.

- همه‌ی مقیمان اینجا ملزم به پرداخت مالیات هستند.

- one of the city's inhabitants

- یکی از ساکنان شهر

- the normal inhabitants of the intestines of both man and animals

- درزیستگران طبیعی روده‌ی انسان و حیوان

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد inhabitant

noun person who is resident of habitation

Synonyms: aborigine, addressee, autochthon, boarder, citizen, colonist, denizen, dweller, householder, incumbent, indweller, inmate, lessee, lodger, native, neighbor, occupant, occupier, renter, resider, roomer, settler, squatter, suburbanite, tenant, urbanite

ارجاع به لغت inhabitant

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «inhabitant» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۱ مهر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/inhabitant

لغات نزدیک inhabitant

پیشنهاد بهبود معانی