امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Relieve

rɪˈliːv rɪˈliːv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    relieved
  • شکل سوم:

    relieved

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive verb - intransitive C2
(از درد و رنج و عذاب) خلاص کردن، کمک کردن، معاونت کردن، تخفیف دادن، تسلی دادن، فرو نشاندن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- The governor was relieved of his job.
- شغل فرماندار را از او گرفتند.
- I was relieved to hear the news.
- از شنیدن خبر خیالم راحت شد.
- a pill that relieves pain
- قرصی که درد را فرو می‌نشاند
- Let me relieve you of your coat and hat.
- بگذارید پالتو و کلاه شما را برایتان نگه دارم.
- to relieve a sentry
- نگهبان را مرخص کردن
- He was relieved of his command.
- از فرماندهی معزول شد.
- to relieve somebody of a burden
- باری را از دوش کسی برداشتن
- I will be relieved at six.
- کار من ساعت شش تمام می‌شود.
- To relieve the boredom of waiting, he began writing a letter.
- برای اینکه از انتظار‌ کشیدن کمتر حوصله‌اش سر رود، شروع به نوشتن نامه‌ای کرد.
- Tall trees relieved the flatness of the plain.
- درختان بلند صافی دشت را کم‌نما می‌کردند.
- to relieve the poor
- به فقرا کمک کردن
- He went behind the trees to relieve himself.
- برای قضای حاجت رفت پشت درختها.
- We must relieve the hardships of the refugies.
- باید مرارت پناهندگان را تخفیف بدهیم.
- to relieve famine in Africa
- قحطی در آفریقا را کم کردن
- to relieve suffering
- از رنج کاستن
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - transitive
محروم کردن، بی‌بهره کردن، سلب کردن
- The thief relieved him of his wallet.
- دزد کیف پول او را بلند کرد.
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد relieve

  1. verb make less painful; let up on
    Synonyms: abate, allay, alleviate, appease, assuage, break, brighten, calm, comfort, console, cure, decrease, diminish, divert, dull, ease, free, interrupt, lighten, mitigate, moderate, mollify, palliate, qualify, quiet, relax, salve, slacken, soften, solace, soothe, subdue, take load off one’s chest, take load off one’s mind, temper, vary
    Antonyms: harm, hurt, injure, pain
  2. verb help; give assistance
    Synonyms: aid, assist, bring aid, give a break, give a hand, give a rest, spell, stand in for, substitute for, succor, support, sustain, take over from, take the place of
    Antonyms: burden, discourage, hurt, trouble, upset, worry
  3. verb remove blame, responsibility
    Synonyms: absolve, deliver, discharge, disembarrass, disencumber, dismiss, dispense, excuse, exempt, force to resign, free, let off, privilege, pull, release, spare, throw out, unburden, yank
    Antonyms: accuse, blame, condemn

Phrasal verbs

  • relieve somebody of something

    1- شغلی را از کسی گرفتن، مستعفی کردن، معزول کردن 2- از اموال شخصی کسی مواظبت کردن، بار کسی را سبک کردن 3- (جیب کسی را) زدن

Collocations

  • relieve one's feelings

    دق دل خود را خالی کردن، (با گریه کردن) احساسات خود را نشان دادن

ارجاع به لغت relieve

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «relieve» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۵ دی ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/relieve

لغات نزدیک relieve

پیشنهاد بهبود معانی