امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Shape

ʃeɪp ʃeɪp
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    shaped
  • شکل سوم:

    shaped
  • سوم‌شخص مفرد:

    shapes
  • وجه وصفی حال:

    shaping
  • شکل جمع:

    shapes

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B1
شکل دادن، سرشتن، ساختن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

فست دیکشنری در ایکس
- shaping bricks from clay
- گل را به‌ شکل خشت درآوردن
- Our plans are shaping up well.
- نقشه‌های ما دارند خوب شکل می‌گیرند.
- Such events shape the future of each nation.
- چنین رویدادهایی آینده‌ی هر ملت را می‌سازند.
- there's a divinity that shapes our ends ...
- (شکسپیر) خدایی هست که عاقبت ما را تعیین می‌کند ...
- The army shapes boys into men.
- ارتش از پسرها مرد می‌سازد.
noun countable
شکل، صورت، قواره، ریخت، اندام، تجسم
- The project was taking shape in her mind.
- آن طرح داشت در مغزش شکل می‌گرفت.
- Trouble came in the shape of a naughty kitten.
- دردسر به‌صورت یک بچه گربه‌ی شیطان ظاهر شد.
- He doesn't eat pork in any shape or form.
- او به هیچ عنوان گوشت خوک نمی‌خورد.
- We need a new principal to knock this old school into shape.
- نیاز به رئیس جدیدی داریم که این مدرسه‌ی قدیمی را سر و سامان بدهد.
- Water takes the shape of its container.
- آب شکل ظرف را به خود می‌گیرد.
- The market has been in poor shape lately.
- اخیراً وضع بازار بد بوده است.
- He is in excellent shape for his age.
- با در نظر گرفتن سنش حالش خیلی خوب است.
- Your whole shape shows when you stand against the light.
- وقتی جلو نور می‌ایستی، تمام هیکلت نمایان می‌شود.
- Lamia appeared in the shape of a snake.
- لامیا به‌صورت یک مار ظاهر شد.
- an angel in human shape
- فرشته‌ای در قالب انسان
- Clouds have different shapes.
- ابرها شکل‌های گوناگون دارند.
- (having) a nice shape
- خوش‌ریخت
نمونه‌جمله‌های بیشتر
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد shape

  1. noun form, structure
    Synonyms: appearance, architecture, aspect, body, build, cast, chassis, circumscription, configuration, conformation, constitution, construction, contour, cut, embodiment, figure, format, frame, guise, likeness, lineation, lines, look, make, metamorphosis, model, mold, outline, pattern, profile, semblance, shadow, silhouette, simulacrum, stamp, symmetry
  2. noun condition, health
    Synonyms: case, estate, fettle, fitness, kilter, order, repair, state, trim, whack
  3. verb form, create
    Synonyms: assemble, block out, bring together, build, carve, cast, chisel, construct, crystallize, cut, embody, fabricate, fashion, forge, frame, hew, knead, make, mint, model, mold, pat, pattern, produce, roughhew, sculpture, sketch, stamp, streamline, throw together, trim, whittle
    Antonyms: deform, destroy
  4. verb devise, plan
    Synonyms: accommodate, adapt, become, define, develop, form, frame, grow, guide, modify, prepare, regulate, remodel, tailor, take form, work up
    Antonyms: neglect

Collocations

لغات هم‌خانواده shape

ارجاع به لغت shape

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «shape» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/shape

لغات نزدیک shape

پیشنهاد بهبود معانی