معنی circumstantial به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

ˌsɜrːkəmˈstænʃl ˌsɜːkəmˈstænʃl

معنی و نمونه‌جمله‌ها

adjective

تصادفی، مربوط به موقعیت

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

- circumstantial evidence

- شواهد فرعی، اماره

- He presented more circumstantial evidence than we had expected.

- او توضیحاتی کامل‌تر از آنچه انتظار داشتیم، به ما داد.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد circumstantial

adjective incidental

Synonyms: amplified, coincidental, concomitant, concurrent, conjectural, contingent, detailed, environmental, fortuitous, inconclusive, indirect, inferential, presumptive, provisional, uncertain

Antonyms: direct

ارجاع به لغت circumstantial

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «circumstantial» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۳۰ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/circumstantial

لغات نزدیک circumstantial

پیشنهاد بهبود معانی

اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

حاشاپذیر حرف ربط همپایه حرق حرکت کردن با زحمت حرکت کردن باخشونت حساب شدنی حشیشه البرق حفظ کردن از حرارت حق الامتیاز نفت حق به جانب کردن حقیرشماری حلقاویز کردن حلقه پیستون حمام کردن حمله متقابل حوزه فرعی حکم اتهام حکم تملک موقت حکم کردن از پیش حکمت ارسطو حیران کردن حیفا حیوان ابرش حیوانی کردن حلقه زینتی حس باصره حرکت کردن با تکان های تند و ناگهانی