امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی
استفاده کن

    Convenient

    kənˈviːniənt kənˈviːniənt
    آخرین به‌روزرسانی:
    |

    • صفت تفضیلی:

      more convenient

    • صفت عالی:

      most convenient

    معنی و نمونه‌جمله‌ها

    adjective B1
    راحت، مناسب، راه دست

    تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

    فست دیکشنری در اینستاگرام
    - Airplanes have made travelling more convenient.
    - هواپیماها سفر را راحت‌تر کرده‌اند.
    - Come whenever it is convenient for you.
    - هر وقت برایتان مناسب است تشریف بیاورید.
    پیشنهاد بهبود معانی

    مترادف و متضاد convenient

    1. adjective appropriate, useful
      Synonyms:
      suitable appropriate useful helpful good fit favorable agreeable beneficial handy available proper acceptable serviceable suited ready advantageous timely accommodating assisting aiding conducive seasonable adapted adaptable opportune comfortable commodious decent contributive user-friendly time-saving well-planned in public interest
      Antonyms:
      inappropriate inconvenient unsuitable awkward unhandy inopportune ineffectual unuseful unadaptable
    1. adjective nearby
      Synonyms:
      nearby close handy available adjacent close at hand at hand within reach next immediate nigh adjoining accessible contiguous easy to reach next door in neighborhood at fingertips under one’s nose all around at elbows on tap on deck central
      Antonyms:
      far distant unavailable inconvenient out-of-the-way

    لغات هم‌خانواده convenient

    • adjective
      convenient

    ارجاع به لغت convenient

    از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

    شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

    کپی

    معنی لغت «convenient» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/convenient

    لغات نزدیک convenient

    پیشنهاد بهبود معانی

    لغات تصادفی

    اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

    دودگیر دور از جاده دور از مد نظر دور افتاده کردن دور زدن یک مانع دور سر گردانی دور لگام دوران انتقاد دوران زوال دوران کیهان دوران خدمت نظام دوربین فیلمبرداری ویدیو و تلویزیون دورفتاده دورنما مانند دوره فروشی کردن دورگه شدگی دورین دوزندگی کردن دوست خواهروار دوطرفگی