امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Judge

dʒʌdʒ dʒʌdʒ
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    judged
  • شکل سوم:

    judged
  • سوم‌شخص مفرد:

    judges
  • وجه وصفی حال:

    judging
  • شکل جمع:

    judges

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - transitive B2
حقوق قضاوت کردن، داوری کردن، فتوی دادن، حکم دادن، تشخیص دادن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار آی او اس فست دیکشنری
- The judge sentenced him to 10 months' imprisonment.
- قاضی او را به ده ماه زندان محکوم کرد.
- He will judge the murder case.
- او محاکمه‌ی قتل را دادرسی خواهد کرد.
- He will come to judge the living and the dead.
- او خواهد آمد تا زندگان و مردگان را مورد قضاوت قرار دهد.
- He has judged in many contests.
- او مسابقات زیادی را داوری کرده است.
- youngsters judged delinquent
- جوان‌هایی که خاطی شناخته شده‌اند
- Humanity has judged these books and found them worthy of eternal fame.
- بشریت این کتاب‌ها را مورد قضاوت قرار داده و آن‌ها را شایسته‌ی شهرت ابدی شناخته است.
- He was judged and condemned to death for killing his wife.
- او دادرسی شد و به‌دلیل کشتن همسر خود محکوم به مرگ گردید.
- This court is not competent to judge these offenses.
- این دادگاه صلاحیت رسیدگی به این جرایم را ندارد.
- A man cannot be judged by his appearance.
- انسان را نمی‌شود از روی ظاهرش شناخت.
- It is hard to judge distances from afar.
- تشخیص فواصل، از راه دور دشوار است.
- As near as I could judge, they were married.
- تا آنجایی که می‌توانستم حدس بزنم آن‌ها زن و شوهر بودند.
- He can take any measure that he judges necessary.
- او می‌تواند هر اقدامی که لازم بداند اتخاذ کند.
- I judge she was right.
- فکر می‌کنم حق با او بود.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
حقوق قاضی، دادرس، کارشناس
- a judge of the U.S. Supreme Court
- قاضی دادگاه عالی امریکا
- a panel of judges at the ice-skating contest
- گروه داوران مسابقات اسکی روی یخ
- a flower judge
- گل‌شناس
- a judge of music
- خبره در موسیقی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد judge

  1. noun person who arbitrates
    Synonyms: adjudicator, appraiser, arbiter, assessor, authority, bench, chancellor, conciliator, court, critic, evaluator, expert, honor, inspector, intercessor, intermediary, interpreter, judiciary, justice, justice of peace, legal official, magister, magistrate, marshal, moderator, negotiator, peacemaker, reconciler, referee, umpire, warden
  2. verb make decision from evidence; deduce
    Synonyms: act on, adjudge, adjudicate, appraise, appreciate, approximate, arbitrate, arrive, ascertain, assess, check, collect, conclude, condemn, consider, criticize, decide, decree, deduct, derive, determine, discern, distinguish, doom, draw, esteem, estimate, evaluate, examine, find, gather, give a hearing, make, make out, mediate, pass sentence, place, pronounce sentence, put, rate, reckon, referee, resolve, review, rule, sentence, settle, sit, size up, suppose, test, try, umpire, value

Idioms

  • judge not, that ye be not judged

    (انجیل) درباره‌ی دیگران قضاوت نکن تا خودت مورد قضاوت قرار نگیری.

  • don't judge a book by its cover

    از روی ظاهر قضاوت نکن، نمی‌شه فقط از روی ظاهر قضاوت کرد (ما برون را ننگریم و قال را، ما درون را بنگریم و حال را)

لغات هم‌خانواده judge

  • noun
    judge
  • verb - transitive
    judge

ارجاع به لغت judge

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «judge» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۶ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/judge

لغات نزدیک judge

پیشنهاد بهبود معانی