امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Justice

ˈdʒʌstɪs ˈdʒʌstɪs
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    justices

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun uncountable B2
داد، عدالت، انصاف، درستی link-banner

لیست کامل لغات دسته‌بندی شده‌ی ۵۰۴ واژه‌ی ضروری

مشاهده

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

خرید اشتراک فست دیکشنری
- Justice without freedom is meaningless.
- عدالت بدون آزادی بی‌معنی است.
- justice demands that ...
- عدالت چنین اقتضا می‌کند که ...
- Justice has not been served.
- عدالت رعایت نشده است.
- social and economic justice
- عدالت اجتماعی و اقتصادی
- a sense of justice
- حس عدالت
- divine justice
- عدالت خدا، دادبخشی الهی
- to mete out justice
- دادگری کردن
- The same standards used in steel must in justice be applied to other industries.
- همان معیارهایی که در پولادسازی به‌کار گرفته می‌شود باید با بی‌غرضی درمورد صنایع دیگر هم اعمال شود.
- He complained with justice that his wages had not been paid.
- او به‌ حق شکایت می‌کرد که مزدش را نداده‌اند.
- He defends the justice of his cause.
- او از حقانیت ادعاهای خود دفاع می‌کند.
- Here was much justice in what he said.
- بیشتر حرف‌هایی که می‌زد، حق بود.
- He got the justice he deserved.
- او به سزایش رسید.
- He didn't do himself justice by cheating in the exam.
- او با تقلب در امتحان آنطور که درخور شخصیتش بود، رفتار نکرد.
نمونه‌جمله‌های بیشتر
noun countable
قاضی، دادگستری
- Chief Justice of the U.S. Supreme Court
- سردادرس دادگاه عالی امریکا
- a traffic court justice
- قاضی دادگاه تخلفات رانندگی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد justice

  1. noun lawfulness, fairness
    Synonyms:
    law legality justice right equity fairness impartiality integrity honesty rectitude reasonableness truth rule authority code decree sanction authorization legalization constitutionality due process fair play fair treatment justness square deal legal process consideration compensation recompense redress reparation amends penalty litigation review hearing judicature judicatory appeal sentence credo creed charter evenness
    Antonyms:
    injustice illegality unfairness lawlessness partiality unethicalness
  1. noun person who oversees court of law
    Synonyms:
    judge magistrate chancellor umpire court

Collocations

  • bring to justice

    محاکمه و تنبیه کردن، دادرسی کردن و جزا دادن

Idioms

  • bring to justice

    محاکمه و تنبیه کردن، دادرسی کردن و جزا دادن

  • do justice to

    1- به‌طور سزاوار رفتار کردن با، درخور (کسی) رفتار کردن 2- بهره‌مند شدن از، طرف بستن، دل از عزا در آوردن، حق (چیزی یاکسی را) ادا کردن

  • do oneself justice

    1- مطابق استعداد یا توانایی خود عمل کردن، لیاقت (و غیره‌ی) خود را نشان دادن 2- نسبت به (شهرت یا استحقاق و غیره‌ی) خودمنصفانه رفتار کردن

  • justice is blind

    (عدالت کور است) عدالت تبعیضی قائل نمی‌شود

ارجاع به لغت justice

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «justice» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/justice

لغات نزدیک justice

پیشنهاد بهبود معانی