امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Official

əˈfɪʃl əˈfɪʃl
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • شکل جمع:

    officials
  • صفت تفضیلی:

    more official
  • صفت عالی:

    most official

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

noun countable C2
صاحب منصب، عالی‌رتبه، کارمند، پایه‌ور، صاحب مقام، دیوان سالار، دیوانگر، افسر (به ویژه افسر پلیس)، مأمور عالی رتبه

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- government officials
- صاحب منصبان دولت
- railroad officials
- کارمندان راه‌آهن
noun countable
(بازی های ورزشی) داور
- Basketball officials wear striped shirts.
- داوران بسکتبال پیراهن‌های راه‌راه می‌پوشند.
adjective
رسمی، موثق و رسمی
- the country's official language
- زبان رسمی کشور
- an official request
- درخواست رسمی
- official ceremonies
- مراسم رسمی
- in his official capacity as mayor
- در مقام رسمی خود به عنوان شهردار
- This news is not official yet.
- این خبر هنوز رسمی نیست.
- an official statement
- اعلامیه‌ی رسمی
نمونه‌جمله‌های بیشتر
adjective
اداری، وابسته به منصب و شغل، شغلی
- official responsibilities
- مسئولیتهای اداری
adjective
با تشریفات، طبق مراسم، رسما اعلام شده، از پیش تعیین شده
- the official date of this dictionary's publication
- تاریخ اعلام‌شده‌ی نشر این فرهنگ
- an official welcome to the city
- خوشامدگویی به شهر ما طبق تشریفات
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد official

  1. adjective authorized, legitimate
    Synonyms: accredited, approved, authentic, authenticated, authoritative, bona fide, canonical, cathedral, ceremonious, certified, cleared, conclusive, correct, customary, decided, decisive, definite, endorsed, established, ex cathedra, ex officio, fitting, formal, legitimate, licensed, okay, ordered, orthodox, positive, precise, proper, real, recognized, rightful, sanctioned, suitable, true, valid
    Antonyms: unauthorized, unofficial, unsanctioned
  2. noun person representing organization
    Synonyms: administrator, agent, big shot, boss, brains, brass, bureaucrat, CEO, chancellor, civil servant, commissioner, comptroller, dignitary, director, exec, executive, front office, functionary, governor, head person, higher-up, incumbent, leader, magistrate, manager, marshal, mayor, minister, officeholder, officer, panjandrum, premier, president, representative, secretary, top, top brass, top dog, top drawer, treasurer

لغات هم‌خانواده official

ارجاع به لغت official

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «official» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۱ آذر ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/official

لغات نزدیک official

پیشنهاد بهبود معانی