معنی interpose به فارسی

جاوا اسکریپت در مرورگر شما غیر فعال است و برای استفاده از تمام امکانات فست دیکشنری باید آن را فعال کنید.

ˌɪnt̬ərˈpoʊz ˌɪntəˈpəʊz

معنی و نمونه‌جمله‌ها

adverb

مداخله کردن، پا به میان گذاردن، در میان آمدن، میانجی شدن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

- Dense forests interposed a great barrier ahead of us.

- جنگل‌های انبوه مانع بزرگی را جلو ما ایجاد کردند.

- Hossein kept interposing.

- حسین مدام میان حرف ما می‌پرید.

- He also interposed several other questions.

- او چندین پرسش دیگر را هم مطرح کرد.

- to prevent a decision's being reached by interposing a veto

- برای جلوگیری از تصمیم‌گیری وتو کردن

- I listened to their disputes and tried to interpose on behalf of the old man.

- به مشاجره‌های آن‌ها گوش دادم و سعی کردم از سوی پیرمرد وساطت کنم.

پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد interpose

verb To break into

Synonyms: intervene, interfere, arbitrate, insert, interject, intercede, interpolate, interrupt, introduce, intrude, inject, interlard, mediate, step-in, moderate, negotiate, sandwich
verb To insert

Synonyms: interject, inject, introduce, come in, put in, throw-in
verb To introduce or interject (a comment, for example) during discourse or a conversation.

Synonyms: introduce
noun

Synonyms: arbitration, interpolation, interposition, mediation

ارجاع به لغت interpose

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

معنی لغت «interpose» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/interpose

لغات نزدیک interpose

پیشنهاد بهبود معانی

اگر معنی این لغات رو بلد نیستی کافیه روشون کلیک کنی!

حاشاپذیر حرف ربط همپایه حرق حرکت کردن با زحمت حرکت کردن باخشونت حساب شدنی حشیشه البرق حفظ کردن از حرارت حق الامتیاز نفت حق به جانب کردن حقیرشماری حلقاویز کردن حلقه پیستون حمام کردن حمله متقابل حوزه فرعی حکم اتهام حکم تملک موقت حکم کردن از پیش حکمت ارسطو حیران کردن حیفا حیوان ابرش حیوانی کردن حلقه زینتی حس باصره حرکت کردن با تکان های تند و ناگهانی