امکانات گرامرلی و هوش مصنوعی (AI) برای متون فارسی و انگلیسی

Move

muːv muːv
آخرین به‌روزرسانی:
|
  • گذشته‌ی ساده:

    moved
  • شکل سوم:

    moved
  • سوم‌شخص مفرد:

    moves
  • وجه وصفی حال:

    moving
  • شکل جمع:

    moves

معنی‌ها و نمونه‌جمله‌ها

verb - intransitive A2
جنبیدن، لوشیدن، به جنبش درآوردن، تکان دادن، حرکت دادن

تبلیغات (تبلیغات را حذف کنید)

نرم افزار اندروید فست دیکشنری
- A castle only moves in straight lines.
- رخ فقط به خط مستقیم حرکت می‌کند.
- Our move to the new house was costly.
- تغییر مکان ما به خانه‌ی جدید گران تمام شد.
- We don't know what our next move should be.
- نمی‌دانیم اقدام بعدی ما باید چه باشد.
- He likes to move among the rich and famous.
- او دوست دارد با پولداران و ناموران معاشر باشد.
- That young man moves mostly in literary circles.
- آن مرد جوان بیشتر در محافل ادبی رفت‌و‌آمد دارد.
- Our spring garments are moving nicely.
- لباس‌های بهاره‌ی ما خوب به فروش می‌رسد.
- The company has been moving to hire new engineers.
- شرکت دست به کار استخدام مهندسان جدید شده است.
- When will the government move on this matter?
- دولت چه هنگام درباره‌ی این موضوع اقدام خواهد کرد؟
- He moved and his motion passed by a vote of 50 to 16.
- او پیشنهاد کرد و پیشنهادش با 50 رأی در برابر 16 تصویب شد.
- I wish to move that the meeting be adjourned.
- مایلم پیشنهاد دهم جلسه به بعد موکول شود.
- Having heard his criticism, I felt moved to say a few words.
- پس از شنیدن انتقادات او احساس کردم که باید چند کلامی ایراد کنم.
- He can write well only when the spirit moves him.
- فقط وقتی که به صرافت بیفتد می‌تواند خوب بنویسد.
- to move to laughter
- به خنده انداختن
- to move to pity
- به ترحم آوردن
- It was a very moving film.
- فیلم بسیار تأثربرانگیزی بود.
- The child's suffering moved us to tears.
- رنج کودک ما را به گریه آورد.
- Sit without moving!
- بدون حرکت بنشین!
- Haven't you moved yet!
- هنوز مهره‌ات را جابه‌جا نکرده‌ای!
- They moved away several years ago.
- آن‌ها چندین سال پیش از اینجا رفتند.
- I can't move into the new house until the previous tenants have moved out.
- تا مستأجران سابق نروند نمی‌توانم به خانه‌ی تازه اسباب‌کشی کنم.
- The oil company has moved him to Abbadan.
- شرکت نفت او را به آبادان منتقل کرده است.
- Their old house was too small, so they decided to move.
- خانه‌ی قدیمی آن‌ها کوچک بود، لذا تصمیم گرفتند که نقل مکان کنند.
- It's time to be moving on.
- موقع رفتن است.
- Work on the bridge is moving more quickly than was expected.
- کار ساختمان پل از آنچه که انتظار می‌رفت، تندتر جلو می‌رود.
- Let's get things moving!
- بیایید کارها را راه بیندازیم!
- The piston keeps moving back and forth.
- پیستون مدام پس‌و‌پیش می‌رود.
- The chest is too heavy to be moved.
- صندوق سنگین‌تر از آن است که بشود آن را حرکت داد.
- Stars move.
- ستارگان جنبا (در حرکت) هستند.
- He can't move his left hand.
- او نمی‌تواند دست چپ خود را تکان بدهد (حرکت بدهد).
- He jumped out of a moving train.
- او از قطار در‌حال حرکت بیرون پرید.
- Move the desk toward the window!
- میز را به طرف پنجره بکش!
نمونه‌جمله‌های بیشتر
verb - intransitive
پیشرفت کردن، جلو رفتن
verb - intransitive
راه افتادن، تغییر مکان دادن، منتقل کردن
verb - intransitive
آغاز به عمل کردن، اقدام به عمل آوردن
verb - intransitive
متأثر ساختن، به حرکت انداختن، تحریک کردن
verb - transitive
وادار کردن، واداشتن
verb - transitive
(در پارلمان یا هر جا که بحث و مشاوره و سپس رأی‌گیری می‌شود) پیشنهاد کردن
noun
تکان، حرکت، تغییر مکان، نقل مکان، اقدام، جنبش
noun
(در بازی) نوبت حرکت یا بازی
پیشنهاد بهبود معانی

مترادف و متضاد move

  1. noun progress, deed
    Synonyms: act, action, alteration, change, maneuver, measure, modification, motion, movement, ploy, procedure, proceeding, shift, step, stir, stirring, stratagem, stroke, turn, variation
    Antonyms: idleness, inaction, inactivity, regression, stagnation
  2. verb be in motion, put in motion
    Synonyms: actuate, advance, blow, budge, bustle, carry, change, climb, crawl, cross, depart, dislocate, disturb, drift, drive, exit, flow, fly, get away, get going, get off, glide, go, go away, head for, hurry, impel, jump, leap, leave, locomote, march, migrate, off-load, position, proceed, progress, propel, pull out, push, quit, relocate, remove, roll, run, scram, shift, ship, shove, skip out, split, stir, switch, take off, transfer, transport, transpose, travel, traverse, walk, withdraw
    Antonyms: fix, pause, remain, stay, stop
  3. verb motivate, influence
    Synonyms: activate, actuate, advocate, affect, agitate, bring, bring up, budge, carry, cause, convert, draw up, drive, excite, get going, give rise to, impel, impress, incite, induce, inspire, inspirit, instigate, introduce, lead, operate, persuade, play on, prevail upon, prompt, propel, propose, push, put forward, quicken, recommend, rouse, shift, shove, start, stimulate, stir, strike, submit, suggest, sway, touch, tug at, turn, urge, work on
    Antonyms: discourage, dishearten, dissuade

Phrasal verbs

  • move along

    جلوتر (یا عقب‌تر) رفتن، جابه‌جا شدن

  • move in

    (به خانه یا دفتر جدید) نقل مکان کردن، اسباب‌کشی کردن

    پا میان گذاردن، مداخله کردن

  • move in on

    1- به منزل تازه اسباب‌کشی کردن، به محل جدید نقل مکان کردن 2- آماده‌ی در دست‌گیری زمام امور شدن

  • move off

    عزیمت کردن، رفتن، راهی شدن

  • move over

    کنار رفتن، کنارتر نشستن، دفتی زدن

  • move up

    ترفیع یافتن، بالا رفتن

Idioms

  • get a move on

    (امریکا - عامیانه) 1- نزدیک شدن (به منظور دستگیر کردن) 2- شتاب کردن، به هم جنبیدن

  • move heaven and earth

    حداکثر کوشش خود را کردن، زمین و زمان را به هم زدن، چهاوچها کردن

    آسمان و زمین را به هم دوختن، بیشترین سعی خود را کردن

  • move house

    (انگلیس - عامیانه) اسباب‌کشی

  • not move a muscle

    واکنش نشان ندادن، تکان نخوردن

  • on the move

    (عامیانه) در تحرک، فعال، پرکنش

لغات هم‌خانواده move

ارجاع به لغت move

از آن‌جا که فست‌دیکشنری به عنوان مرجعی معتبر توسط دانشگاه‌ها و دانشجویان استفاده می‌شود، برای رفرنس به این صفحه می‌توانید از روش‌های ارجاع زیر استفاده کنید.

شیوه‌ی رفرنس‌دهی:

کپی

معنی لغت «move» در فست‌دیکشنری. مشاهده در تاریخ ۲۹ آبان ۱۴۰۳، از https://fastdic.com/word/move

پیشنهاد بهبود معانی